خاطرات خودنوشت| حضور در راهپیمایی ۱۳ آبان
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران؛ «شهید علی پیرونظر» یادگار اسرافیل، سوم بهمن ماه سال 1343 در تهران چشم به جهان گشود. دانشجوی مرکز تربیت معلم دارالفنون تهران بود. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. او در دوران دفاع مقدس در ماهوت در مسئولیت تیربارچی بیست و هشتم دی ماه سال 1366 به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای ساوه به خاک سپرده شد.
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظه، لحظهِ حضور در جبهه
سه شنبه ۶۶/۸/۱۲
امروز صبح ساعت ۵ از خواب بیدار شدم و نمازم را خواندم هوا ابری بود و باران میبارید و باد هم بود بچهها گفتند: صبحگاه نداریم ولی بعد با بلندگو اعلام کردند، صبحگاه هست. آمدیم بیرون چادر و حاضر شدیم برای صبحگاه. قرآن خوانده شد بعد آمدیم داخل چادر. دیشب بچههای مخابرات تعداد زیادی مجروح داده بود. همراه حمید رفتیم داخل چادر آنها از ده نفر داخل چادر ۹ نفر زخمی بودند تعدادی ترکش در بدن. پا و ران برادر علی محمدی هم سه ترکش خورده بود. بعد آمدم با دوستم قرار گذاشتیم که برویم شهر. به برادر علی آبادی گفتم. قبول کرد و گفت: امروز کلاس ندارید هر وقت خواستید بروید خبر بدهید با بچهها؛ مصیب دارابی، علی دهقان و حمید فرد آزاد قرار گذاشتیم بعد از ناهار برویم.
بعد دوستم لباسهایش را شست تا ظهر که رفتم وضو گرفتم نمازم را خواندم ساعت ۲ برگه گرفتیم و چهار نفری رفتیم شهر با یک نیسان لشکر. بعد کمی پیاده رفتیم تا رسیدیم به مرکز سپاه. که تلفن و تلگراف صلواتی داشت ولی خیلی شلوغ بود. رفتیم مخابرات بعد از چندی توانستم شماره را بگیرم بعد از سلام و علیک با پدر خانم گفت: عیال خونه نیست. قلبم ریخت! گفتم: کجاست؟ گفت؛ خیلی ناراحت است و هر شب گریه میکند. بعد از کمی صحبت درباره جابجایی خداحافظی کردم. دوباره تلفن کردم به خانه آقای مستعان. مادرم آنجا بود خیلی خوشحال شد از شاهده پرسیدم: گفت؛ که من چند روزی یکبار بهش سر میزنم. بعد از خداحافظی به میدان آزادی آمدم وبا تاکسی به پادگان امام علی علیه السلام آمدم.
جریان مهمی که در شهر پیش آمد جریان فرد آزاد بود که گفت؛ علی من فکر میکنم که این بار شهید میشوم، گفتم؛ چرا این فکر را میکنی؟ گفت؛ چند وقت است دلم تنگ است فکر میکنم که دیگر این جاها را نمیبینم دلم برای برادر کوچکم خیلی تنگ شده. گفتم: چند وقت است اینطوری شدهای. گفت؛ چند وقت پیش خواب دیدم رفتم پیش امام خمینی بعد یک مرد نورانی آمد، گفتم؛ آقا کی ظهور میکنی؟ گفت؛ سه دوره چهل ساله و بعد از خواب پریدم.
بعد از شهر آمدم پیش دوستم کمی صحبت کردم بعد او تخم مرغی نیمرو کرد، خوردیم. برای نماز به چادر خودمان آمدم برادر علی آبادی و دیگر فرماندهان آمدند چادر ما، کمی نشستند و بعد رفتن برای دعای توسل. من و تورج هم در مورد جنگ، دوران آموزشی و شهید میثم و عملیات خیبر، بدر، والفجر ۴و دیگر جاها صحبت کردیم بعد از وضو و مسواک آماده شدم برای خوابیدن.
در حسینیه گفتند؛ که برای راهپیمایی ۱۳ آبان تعدادی ماشین میآید، هر کس مایل است به شهر بیاید آماده باشد. من هم قصد دارم فردا به شهر بروم و به شاهده زنگ بزنم.
پ.ن. حمید فردآزاد شهید نمیشود، اما بعدها در یک تصادف برادر و خانوادهاش را از دست میدهد.
ادامه دارد...